.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۶→
بعداز مسخره بازیای ارسلان که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون!
ارسلان سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم!
لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم!
بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت:
- خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...!
خندش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!!
وبعد لقمه اش وبه دستم داد...
لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول ارسی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش!
سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه ارسلان به گوشم خورد:
- می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست میشوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...!
سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد.
سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بود الان؟...
لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود!
- ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم!
نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میانباشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام!
دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!...
تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم:
- کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدونآغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم!
لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت:)دیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه!
با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم.
ارسلانم می خندید...اما بی صدا!
خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد...
ارسلان سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم!
لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم!
بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت:
- خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...!
خندش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!!
وبعد لقمه اش وبه دستم داد...
لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول ارسی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش!
سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه ارسلان به گوشم خورد:
- می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست میشوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...!
سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد.
سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بود الان؟...
لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود!
- ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم!
نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میانباشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام!
دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!...
تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم:
- کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدونآغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم!
لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت:)دیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه!
با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم.
ارسلانم می خندید...اما بی صدا!
خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد...
۱۴.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.